بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات بهار

دهم خرداد

      امروز خیلی الکی گذشت کار خاصی نکردم  برنامه کودک نگاه کردم یکم با باران   بازی کردم. همینطور که میبینید دوباره قالب وبلاگمو عوض کردم چون امکانات قالب های نی نی وبلاگ از همه قالب ها بیشتره .   حالا اگه مامانم کمکم کنه یکم درس بخونم علومام مونده . ...
10 خرداد 1390

بدون عنوان

امروز بازم مامانم می خواست بره مدرسه مراقبت ولی این دفعه زود بر می گشت ما رو گذاشت خونه ی مامان جون هنوز خواب بودیم که مامان اومد دنبالمون خونه که رسیدیم اول صبحانه خوردم بعدشم کتابمو ورداشتم رفتم تو آشپزخونه پیش مامانم و یکم ریاضی خوندم قرار بود علوم هم بخونم که دیگه خسته شدم. فردا هم روز خداست دیگه نوبت برنامه کودکه ...
9 خرداد 1390

کارنامه

امروز مامانم  صبح زود منو از خواب بیدار کرد تا من و باران رو ببره خونه مامان جون اینا  و خودش بره مدرسه برای مراقبت.ما هم که رفتیم خونه ی مامان جون خوابیدیم. مامانم ساعت ده صبح با مامان جون تماس گرفت . از خواب که بیدار شدم مامان جون گفت که مامانت زنگ زده و گفته که می خوام برم کارنامتو بگیرم و دیرتر میام دنبالتون .خیلی ناراحت شدم چون دلم می خواست با مامانم برم مدرسه خیلی دلم برای مدرسه و معلمم تنگ شده بود . خلاصه مامانم کارنامه مو گرفت و اومد دنبالمون . کارنامه م همش خیلی خوب بود و من از دیدنش خیلی خوشحال شدم تازه یه کارت هزار آفرین هم بش چسبنده بودن. مامان جون و بابا جون هم از دی...
7 خرداد 1390

خاطره ی روز مادر

دو روز که خاطراتمو ننوشتم آخه وقت نکردم دیروز همش بیرون بودیم دیگه من و بارانم خسته شدیم . اول از روز مادر براتون بگم که فکر کنم شش یا هفت بار به بابا زنگ زدم الو بابا شیرینی یادت نره الو بابا از طرف من یا ادکلون بخر یا دسته گل الو .....الو.....بعد می خواستم رو هدیه ای که بابا از طرف من خریده یه نوشته ای هم بزارم نمیدونستم تقدیم با چه تی نوشته می شه از مامانم پرسیدم مامان تقدیم با چه تی نوشته می شه می خوام بدونم.مامانم گفت با ت دو نقطه خوب من هم نوشتم تقدیم به مادر... نمیدونستم عزیزم با چه زی نوشته می شه یعنی شک داشتم از مامانم پرسیدم .مامان عزیزم با ...
5 خرداد 1390

روز مادر

       «روز مادر را به تمام مادرهای گل و مهربون از جمله مادر                              خودم تبریک می گم»                                                          &nb...
3 خرداد 1390

اطاق تکونی

دیروز من و مامان و باران حدودا سه تا چهار ساعت طول کشید تا اطاقمو تمیز کنیم (باران که کمک نمی کرد فقط فضولی می کرد ) کتابامو اسباب بازیهامو لباسام خیلی به هم ریخته شده بود که با کمک مامان همشو مرتب کردیم( البته باران بیشتر   اتاقمو به  هم میریزه) بیشتر اسباب بازیها رو جمع کردیم و گذاشتیم تو انبار فقط چند تا عروسک و خونه سازی برا باران و چند تا بازی فکری برای خودم گذاشتم من بیشتر قصد دارم تو تعطیلات درس بخونم تا برای سال دوم دبستان آمادگی بیشتری داشته باشم امروز هم برای مامان دو صفحه از کتاب دارا و سارا رو خوندم تا روخونیم خوب بشه الآن باران خوابه و من حوصله م سر رفته   ...
2 خرداد 1390